Jalal Alavinia
Accueil du site > Editions > Collections > Joyaux de la littérature classique > Poésie de Tâhereh en persan

Poésie

Poésie de Tâhereh en persan

گزیده شعرهای طاهره قرة العین

dimanche 1er mars 2015, par Collectif LP


گزیده شعرهای طاهره قرة العین

اگر به باد دهم زلف عنبر آسا را

اسیر خویش کنم آهوان صحرا را

و گر به نرگس شهلای خویش سرمه کشم

به روز تیره نشانم تمام دنیا را

برای دیدن رویم سپهر هر دم صبح

برون آورد آیینه مطلا را

گذار من به کلیسا اگر فتد روزی

به دین خویش برم دختران ترسا را


اگر به تو افتدم نظر چهره به چهره رو به رو

شرح دهم غم تو را نکته به نکته مو به مو

از پس دیدن رخت همچو صبا فتاده ام

خانه به خانه در به در کوچه به کوچه کو به کو

میرود از فراق تو خون دل از دو دیده ام

دجله به دجله یم به یم چشمه به چشمه جو به جو

دور دهان تنگ تو عارض عنبرین خطت

غنچه به غنچه گل به گل لاله به لاله بو به بو

ابرو و چشم و خال تو صید نموده مرغ دل

طبع به طبع و دل به دل مهر به مهر و خو به خو

مهر تو را دل حزین یافته بر قماش جان

رشته به رشته نخ به نخ تار به تار پو به پو

در دل خویش طاهره گشت و ندید جز تو را

صفحه به صفحه لا به لا پرده به پرده تو به تو


در ره عشقت ای صنم شیفته بلا منم

چند مغایرت کنی با غمت آشنا منم

پرده به روی بسته ای زلف به هم شکسته ای

از همه خلق رسته ای از همگان جدا منم

شیر تویی، شکر تویی، شاخه تویی، ثمر تویی

شمس تویی، قمر تویی ، ذره منم، هبا منم

نخل تویی، رطب تویی، لعبت نوش لب تویی

خواجه با ادب تویی، بنده بی حیا منم

کعبه تویی، صنم تویی، دیر تویی، حرم تویی

دلبر محترم تویی، عاشق بی نوا منم

شاهد شوخ دلبرا گفت به سوی من بیا

رسته ز کبر و از ریا، مظهر کبریا منم

طاهره خاک پای تو، مست می لقای تو

منتظر عطای تو، معترف خطا منم


به خیالت ای نکو رو به مدام باشد این دل

به جمالت ای نکو خو به کلام باشد این دل

چو نموده ای به افسون به دل حزین پر خون

که مسلسل از نظاره به هیام باشد این دل

به جمال حسن رویت به تتار مشک مویت

به حصار بزم کویت به مرام باشد این دل

چو بخوانیش به محضر بریش به عز منظر

به جلال و شوکت و فر به نظام باشد این دل

چو به جدب روی مهوش شده ام غریق آتش

نشود دگر که سرخوش به غمام باشد این دل

به تلطف و تکرم به تعطف و ترحم

بربا ز ما توهم که همام باشد این دل

چو ز ما سوی برانی ز خودش به خود رسانی

ز بلای خود چشانی به دوام باشد این دل

ز دلم شراره بارد که نسب ز نار دارد

ز چه رو ثمر نیارد که به کام باشد این دل


خال به کنج لب یکی، طرۀ مشک فام دو

وای به حال مرغ دل، دانه یکی و دام دو

محتسب است و شیخ و من، صحبت عشق در میان

از چه کنم مجابشان؟ پخته یکی و خام دو

صورت ماه طلعتان، زیر کمند گیسوان

کس به جهان ندیده است، صبح یکی و شام دو

ساقی ماهروی من، از چه نشسته غافلی

باده بیار می بده، نقد یکی و وام دو

مست دو چشم دلربا همچو قرابه پر زمی

در کف ترک مست بین، باده یکی و جام دو

کشتۀ تیغ ابرویت، گشته هزار همچو من

بستۀ چشم جادویت، میم یکی و لام دو

وعده وصل می دهی لیک وفا نمی کنی

من به جهان ندیده ام مرد یکی و کلام دو

گاه بخوان سگ درت، گاه کمینه چاکرت

فرق نمی کند مرا، بنده یکی و نام دو


هان صبح هدی فرمود آغاز تنفس

روشن همه عالم شد ز آفاق و ز انفس

دیگر ننشیند شیخ بر مسند تزویر

دیگر نشود مسجد دکان تقدس

ببریده شود رشتۀ تحت الحنک از دم

نه شیخ به جا ماند نه زرق و تدلس

آزاد شود دنیا از اوهام و خرافات

آسوده شود خلق ز تخییل و توسوس

محکوم شودظلم به بازوی مساوات

معدوم شود جهل ز نیروی تفرس

گسترده شود در همه جا فرش عدالت

افشانده شود در همه جا تخم تونس

مرفوع شود حکم خلاف ار همه آفاق

تبدیل شود اصل تباین به تجانس


به دیار عشق تو مانده ام از کسی ندیده عنایتی

به غریبیم نظری فکن تو که پادشاه ولایتی

گنهی بود مگر ای صنم که ز سرعشق تو دم به دم

فهجرتنی و قتلتنی و اخدتنی بجنایتی

شده راه طاقت و صبر طی، بکشم فراق تو تا به کی؟

همه بند بند مرا چو نی بود از غم توحکایتی

عجزالعقول لدرکه هلک النفوس لوهمه

به کمال تو که برد راهی نبود بجز تو نهایتی

چو صبا برت گذر آورد ز بلا کشان خبر آورد

زخ زرد و چشم تر آورد، چه شود کنی تو عنایتی

قدمی تو بنه به بسترم سحری به ناگهی از کرم

به هوای قرب تو بر پرم به دو بال و هم بجناحتی

برهانیم چو از این مکان بکشانیم سوی لامکان

گذرم ز جان و جهانیان که تو جان و جانده خلقتی


جوانی چه آورد و پیری چه برد

بت خوردسال و می سالخورد

بت خورد سالی که یک جلوه اش

ببرد از دل اندیشۀ خواب و خورد

می سالخوردی که یک قطره اش

نخورد آن که مرد و نمرد آن که خورد

ز یک خم دهد ساقی روزگار

تو را صاف صاف و مرا دُرد دُرد

هزاران اسیر ویند و یکی

غبار علایق ز قلبش سترد

نه بازی است رفتن به میدان عشق

که از صد هزاران یکی پا فشرد

ز طوطی دعا دعوی از مدعی است

ببینیم تا گوی میدان که برد


ای به سر زلف تو سودای من

و ز غم هجران تو غوغای من

لعل لبت شهد مصفای من

عشق تو بگرفت سراپای من

من شده تو آمده بر جای من

گرچه بسی رنج غمت برده ام

جام پیاپی ز بلا خورده ام

سوخته جانم اگر افسرده ام

زنده دلم گرچه ز غم مرده ام

چون لب تو هست مسیحای من

گنج منم بانی مخزن تویی

سیم منم صاحب معدن تویی

دانه منم صاحب خرمن تویی

هیکل من چیست اگر من تویی

گر تو منی، چیست هیولای من ...


باخته جان به ولایش همه شاهد باشید

ایستاده به وفایش همه شاهد باشید

روز اول که رسیدم به مقام ازلی

محو بنموده سوایش همه شاهد باشید

دورها کو زده این چرخ مدور در حین

ایستادم به وفایش همه شاهد باشید

نیست مقصود مرا غیر رضایش بالله

آمدم عین رضایش همه شاهد باشید

قرة العین نگر با نظر پاک صفی

کیست منظور بهایش همه شاهد باشید

خواهم از فضل خداوندی قیوم قدیم

ریزدم خون به بهایش همه شاهد باشید

رنجهایی که کشیدم ز مرور ایام

در ره قرب ولایش همه شاهد باشید

نبودم ذره از پاک زکل مفقود

از من از فضل و عطایش همه شاهد باشید

خواهم از بدع برون آوردم از ابداع

تا کنم جان به فدایش همه شاهد باشید


Suivre la vie du site RSS 2.0 | Plan du site | Espace privé | SPIP | squelette